۵/۰۴/۱۳۸۹

نمي دونم اسمش رو چي ميشه گذاشت ، ناشكري ؟ چي ؟ نميدونم چرا نميشه گريه كرد ناراجت بود وزودي بهت ايراد نگيرن كه اوووه همه دوست داشتن جاي تو بودن ، اين همه بهت خوش مي گذره ....
نمي دونم چرا خيلي چيزها رو نمي بينن 
تنهايي عريان 
تنهايي عريان
مي دوني فقط ياد گرفتم بهش فكر نكنم ، 
كاش زودتر تموم بشه ، رويا يا خوابي به نام زندگي
.
.
.

۵/۰۲/۱۳۸۹

نمي دونم چرا اينجا هميشه از قسمت احساسي زندگيم نوشتم در صورتي كه تنها بخشي از زندگيم بود كه شايد درصد زيادتري در گذشته داشت . اما هر چقدر كه مي گذره ، هر چقدر كه بزرگ تر مي شي ، هر چقدر كه مي بيني مي توني راه بري ، كه خودت پاهات رو زمينه ، حس ديگه اي پيدا مي كني 
مثل كودك . واقعا متولد شدم . من بعد از تو متولد شدم 
 و بعد راه رفتن رو ياد گرفتم ، افتادن زمين و بلند شدن رو ياد گرفتم ، و قدم زدن رو ياد گرفتم و الان واقعا كه به راه گذشته فكر مي كنم مي بينيم بهترين بوده . و واقعا نرسيدن به اون چيزي كه شايد در ذهنم بود كه شيد هيچ هم نبود چقدر بهترين راه رسيدن بود

و مي خوام هراز گاهي اينجا از يافته هام بنويسم
كه شايد بعدا باز هم بهتر نگاه كردن رو ياد بگيرم 
...

۴/۰۸/۱۳۸۹

كي به جز تو صداي بي صداي اشك هاي من رو مي شنوه ؟
 كي به جز تو خبر از صحبت هاي از صبحتا شب من داره؟
كي به جز تو ، خبر ازاين تنهايي بزرگ من داره؟
كي به جز تو ، خبراز بغض هاي من داره ؟ كه بايد به خيلي هاش بي توجه بشم كه بتونم زندگي كنم
كي به جز تو مي تونه تلا ش من رو در گوشه هاي پنهان دلم واسه زنده بودن ببينه ؟
كي به جز تو مي تونه من رو دلداري بده كه يك روز خوب خواهد اومد ؟
چه كسي به جز تو مي دونه كه من اميدم به اون روز خوب كه همه چيزهاي خوب مي يان رو از دست دادم ،
روزهايي گس
كه شادترين هاش مربوط به خبرهاي خوبي از دوستام و آشناهامه
چه كسي جز تو مي دونست چقدر محبت توي زندگيم مهم بود ، چقدر آرماني بود ، چقدر يكتا بود ...
چه كسي جز تو مي دونه كه عشق هيچ چيز نبود
كه عشق هيچ چيز نبود
هيچ چيز نبود
.
.
.

۳/۳۰/۱۳۸۹

دستم را بگير
كه چقدر محتاج دستان گرم و پرتوان تو ام
تو كجايي در گستره ي بي مرز اين جهان 
تو كجايي؟‌
فرياد زدم ، با اشك و آه 
فرياد زدم ، جايي كه برايم تواني نبود
اما نيامدي 
شايد آمدي و تنها در خود فرورفتن مرا ديدي و رفتي
اما من نديدمت
و تنها ، جنگيدم
تنها اشك ريختم
تنها تمام مسير سخت اين جاده را پيمودم
تنها با او سخن گفتم ، و كسي نبود كه دستان سردم را بگيرد 
.
.
.
چرا نمي آيي ؟ چرا روياهايم هيچ گاه به حقيقت نپيوستند ؟
چرا خواستم تمام شود و نشد ؟
چرا خواستم تمام نشود و شد ؟
چرا نمي آيي چرا نمي روي ، 
چرا نمي آيي تا برايم از روزهاي شيرين سخن بگويي 
روزهاي پايان سرما ، تنهايي ، روزهاي غم
.
.
.
شايد هرگز نيايي
و شايد او براي هميشه برود 
براي هميشه .....

۲/۲۳/۱۳۸۹

دوستت دارم يا ندارم مساله اين است
مساله به چندين وجه تقسيم ميشه ، ديگه حالا دارم بعضي حرف ها رو باور مي كنم راجع به عشق
راجع به كشف علمي عشق ، راجع به دريافت مغز از ديده ها و شنيده ها ، راجع به بزرگ كردن فكر آدم ها نسبت به هم ؛ راجع به هورمون ها و عشق
شايد همه چيز درست بود ،
ولي بايد بگم همين احساس هاي هورموني در مورد هيچ كس ديگه اي برام صادق نشده تا الان
شايد همه چيز به زمان ربط داشته باشه ، شايد خيلي شايد هست
ولي شايد هم همه چيز بيشتر احساس داخليه كه بعضي ها بهش اهميت مي دن و بعضي ها نمي دن . مگر من هورموني بيشتر يا كمتر از اين همه آدم تو دنيا دارم ؟ مگه من چه فرقي مي تونم داشته باشم كه پافشاري كنم ؟
تنها مشكل تابو بودن مساله است متاسفانه
چقدر دلم مي خواد بعضي سوالا رو از كساني كه مي گفتن من رو خيلي دوست دارن يا فكر مي كردن خيلي عاشق من هستند بپرسم
بدون اينكه اونها رو اذيت كرده باشم ،
اينكه الان چي فكر مي كنند راجع به من ، راجع به احساسشون
رفته يا مونده يا اون احساس رو به خيلي كه نه نسبت به 5-6 نفر تو زندگيشون داشتن يا نه
يا اينكه آرزوم بود يك باز خيلي راحت با اوني كه دوست ادشتم حرف مي زدم كه فرصت نشد
شايد هيچ وقت پيش نياد ،
و البته به قول يكي از دوستان اگر توپ رو به موقع شوت نكني شايد هيچ وقت فرصتش پيش نياد
فقط اميدوارم به خودم وام دار نباشم
و اميدوارم احساسم از پشت همه بداخلاقي هام مشخص باشه

۲/۱۵/۱۳۸۹

امروز فكر مي كردم ، با وجود اين همه روز گذشته ، با وجود اين همه سال كه زندگي كردم ، باز روزهاي خوب در انتظارم خواهد بود . لااقلش اينه كه مي تونه باشه . مثلا ازدواج يا وقتي بچه دار مي شيم . 
همه اين ها مي تونه كلي شادي و خوشي رو داشته باشه . پس :
بهترين روزهايمان را هنوز زندگي نكرده ايم 
... 
:)

۲/۱۰/۱۳۸۹

شايد گاهي خيلي از روزهات دست بكشي از نوشتن ، زندگي از يادت بره . ديگه ياد گرفتم ، تا وقتي هستم ، باشم و خودم رو حذف نكنم
وقتي نمي تونم حذف كنم ، پس بايد باشم
شايد ديگه هيچ وقت فرصت نوشتن پيش نياد
شايد هيچ وقت يادم نمونه بعضي چيزها رو كه به اندازه دنيايي برام مهم بودند ، و شايد هيچ قت اين لحظات تكرار نشه تا من بتونم به همين صداقت ، به همين دقت ، به همين خلوص سخن بگم از روزهايي كه درونش هستم
من
توي شايد كمتر از يكسال سيك شدم ، سبك شدني
سبك شدني بي نهايت با ارزش ، براي خودم و با ارزش به اندازه زندگي
و حالاست كه مي تونم كاملا خودم رو با تمام ايراد هام ببينم ، و اين جاست كه توجيه لااقل پيش خودم نمي كنم
و اينجاست مي فهمم كه خيلي راه مونده تا درست شدن
و اينجاست كه مي بينم ، چقدر زندگي غير منتظره است و چقدر اين غيرمنتظره چيزهايي جلوم گذاشته كه بايد مي بلعيدمشون ، با تمام وجود حسشون مي كردم كه بزرگ بشم
به حس عجيب و واقعي انسان رسيدم
انسان با اشتباهات زياد و كم
شايد ربطش به سن بود ، ولي مي تونم صادقانه ديگه خودم رو ديدم
خودم رو به عنوان يك  انسان ، كه اشتباه هم داشته ، اشتباه هم كم نداشته
و اينجاست كه حس مي كنم ،
هر روز بيشتر از ديروز
نياز به كمك تو دارم
بزرگ پروردگارم
باز دوباره پنجره ها را بايد باز كرد
بايد باز كرد
تا وقتي نفس جاري است
و بايد نوشت براي كودكان فردا
 :)‌